آنجا که ترس باشد دیگر صفا نباشد/ آنجا که بد باشد دیگر خدا نباشد/ بر هر وجود مغرور جهلی سایه فکنده/ پرواز نور آنجا دیگر قادر نباشد/ حارص شدن به رفتن در راه این خرابی/ مجال از تو بگیرد آنجا زمان نباشد/ با هر دروغ و بهتان از خود فرار کردی/ تا کی به این گریختن دیگر زمان نباشد/ به چشم ظاهر خود تو بیش از این نبینی/ ره ورسم عاشقی دربدبینی نباشد/ به این حواس ظاهر عامل بود زبیرون/ شناختن درون را بیرون شدن نباشد/ برای وصل دنیا چه زحمت ها کشیدی/ در حل این معما عاجز شدن نباشد/ اینها که ما گفتیم تو خود همه میدانی/ بر شمردن بیش از این دیگر لازم نباشد/ درخود فرو رفتن حرکت شروع کردن/ این را بگفت گویا آنجا مجال نباشد/
این بدان شفای تو درگروصفای وجودی توست،ترس و غرورصفای وجودی رابه تاریکی جهل وفساد خواهد کشاند و تو را به قهقرای غفلت خواهد کشاند، حرص ،دروغ و بهتان شمارا از شناخت حقیقی دور خواهد نمود، مسیر زندگی را نمی توان بسلامت طی نمود الا با در دست داشتن عشقی جان سوز، که هرگز معشوق را با وجودیت ظاهری نتوانی شناخت، آنگونه که برای تحصیلات دنیائی تلاش میکنی،چنانچه در راه شناخت خود کوشش نمائی،هیچ چیزی دور از دسترس نخواهد بود.