مِی باقی

مِی باقی

بداد برمن آن ساقی باقی جامی ازمِی را به همراهی/ جمعی گفتند نوش که زین پس توهم با ما دراین راهی/ زخود بی خود شدم خواستم همیشه مست مست باشم/ بگفت درگوش من آن یار،ساقی شوجمعی را به همراهی/ به اوگفتم شرابش را ندارم من ترسم آورم باقی/ مژده داد اندرونم را تاکستانی زانگورها به همراهی/ سئوال کردم جام دستم کو،بگفت آن همه خرما/ خرما چرا؟ به این مجلس جام است به همراهی/ چنین گفت مِی خوارگی هم راه ورسم و عالمی دارد/ بده اول چند دانه ای خرما چو رام گردید به همراهی/ بنوش براوهرچه می خواهی حتی سبوسبو/ به پَرآید زپروازت بَرِمعنا شود راهی/ منم رفتم درونم پاک کردم تنم را صیقلی دادم/ به همّت اندرون ساختم بستانی یافتم چنین راهی/ بنوشیدم مِی خویش را زخود بی خود شدن ما شد/ هرکه خواهد بنوشد این مِی ما را لاجرم بایدشود راهی/ آنکه می آید زین محل باید که پاک باشد همچوما/ آمدی همراه ما،بنوش مست شو تا شویم راهی/ می رویم آنجا که ساقی هست خدا،آرامشی برپا/ آسوده خاطرباش که دراین راه ما، دل هست به همراهی / به راه اُفتی دل را چو دریافتی خدا یافتی/ شناخت دل گویا خدایت هست به همراهی

تفسیر شعر

*گویا* خداوند دانا میکند جاهل نادان را،چودانا شدی بایستی ازاین دانش انفاق کنی، بخشش دانائی دانش را چندان می کند،آنکه خواهد به دانش الهی دست یابد،لازمه اش افتادگی است،ابتدا باید دانش الهی رابیرون ازخودجستجو نمود وآنگاه با عمل نمودن به دانش الهی دل را بدست آورد و زین پس دل دانشمندی است به همراه شما در تمام لحظه های زندگی،دل جایگاه خداوند است در وجود شما.